سفارش تبلیغ
صبا ویژن
داناترین مردم کسی است که شکّ یقینش را زایل نکند . [امام علی علیه السلام]

دلدار
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:1بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:7375

دلدار :: 84/6/9::  5:40 صبح

1- خیلی خسته ام ....

2- بیشتر به یک حضور 5 دقیقه ای احتیاج دارم تا توهمی چند ساعته !

3 - خیلی خسته ام ...

4- وقتی تو بیکار بشی، هزار سال از نیاز من گذشته

5- خیلی خسته ام ...

6- من حس ششم قوی دارم ... تا حالا نشده اشتباه کنم ... حالا هی زور بزن که ...

7- خیلی خسته ام ...

8- باید بپذیرم که تو ! دروغی بیش نیستی

9 - خیلی خسته ام ...

10- چه فرقی میکنه! تو!!! تو این زندگی سگی باشی یا نباشی ؟؟؟

 11- دلم می خواد تمام نجابت های دنیا رو بالا بیارم

12 - باور کن! اصلا برام مهم نیست که کی هستی! چی هستی ! فقط اجازه بده لحظه ای سرمو بذارم رو شونت و گریه کنم ...

13- تا حالا شده دستات از شدت سرما درد بگیره؟!!!

14- خیلی خسته ام ... نه!‏شاید درست تر این باشه

                                                                 خیلی تنهام

15 -به درک !خدایی هم نیست ... 

16 - حالم بهم می خورد از تمام واژهای مکرر ... روزمرگی! ... پدر!... برادر! ... دوست! ... همکار! ... گلدگوئست!... پول! ... زندگی! ... تو!... خودم! ... دروغ!... حماقت!... عشق!...صداقت!...

17-وقتی کسی نمی خوندت می تونی راحت بنویسی ...

تف به این زندگی که هیچی برام نذاشته ... تف به این زندگی که برای پ.. یه هیچی! برای ه.... یه همخوابه!برای د... یه احمق ! برای ب.... بانک!‏ برای م...؟؟؟؟؟؟ ... تف به این زندگی

 18-تو رو خدا دیگه مثل احمق ها باهام رفتار نکن ... خیلی فرق هست  بین اینکه نخوای برای یکی وقت بذاری یا نتونی

19 - از این ناراحت نیستم که برام وقت نمی ذاری از این ناراحتم که وانمود می کنی نمی تونی اینکار رو بکنی

20- زندگی مثل یه رودخونه است همیشه جاری است. حد فاصل بین سرچشمه تا مقصد.


دلدار :: 84/6/2::  1:19 صبح

نه ! من خودفروش نیستم

اولین  همخوابگی از عشق بود.

نه ! من خودفروش نیستم

دومین همخوابگی سرکوب شهوت بود

نه ! من خودفروش نیستم

سومین همخوابگی یک ترحم بود

نه ! من خودفروش نیستم

چهارمین همخوابگی جبر بود

نه ! من خودفروش نیستم

پنجمین همخوابگی برای حفظ کار بود

نه ! من خودفروش نیستم

 ششمین همخوابگی برای گرفتن حق بود

نه ! من خودفروش نیستم

         هفتمین همخوابگی برای لقمه ای نان بود

نه ! من خودفروش نیستم

         هشتمین همخوابگی برای ذره ای مهربود

نه ! من خودفروش نیستم

         نهمین همخوابگی برای نفس کشیدن بود

نه ! من خودفروش نیستم

         دهمین همخوابگی برای زنده بودن  ...                           

آری ! این منم !

مریم مقدس !

کودکم فرزند یگانه خدای عزوجل می باشد !!!!!!!!!!!!! 

 


دلدار :: 84/5/6::  12:52 عصر

·        14 سالم بود که عاشق شدم .

·        18 ساله بودم که طعم نامردی رو چشیدم ، برعکس تفکرات کودکانه من دوست داشتن کافی نبود .

·        اون روز خیلی گریه کردم ، انگار همون روز که 18 ساله بودم برای اولین بار نفرین کردم در حالیکه زندگی همچنان ادامه داشت .

·        30 ساله بودم . زن مقابل من نشسته . احساس می کنم با تمام وجود تلاش می کنه من رو تحت تاثیر قرار بده . پرخاشگر شده  قاطی می کنه  کسی رو نمی شناسه  حتی زن و بچه اش . ولی مدام اسم تو رو صدا می کنه . بیا بدیدنش . بذار آروم بشه . حلالش کن . نذار اینقدر عذاب بکشه . گناه داره . جوان بود و خامی کرد تو بزرگی کن .

·        من سالهاست که بخشیدمش فردای اون روزی که نفرین اش کردم .

·        32 سال ام . یعنی همین دیروز . تو خیابون دیدمش . روی ویلچر ... شکسته و ضعیف ... از کنارش رد شدم ... نام مرا زمزمه می کرد ... لحظه ای مکث کردم ... مرا نشناخت ....


دلدار :: 84/5/3::  12:27 صبح

·        من سراپا عشقم ! کو معشوقه ای ؟

·        کی مرد آن دخترک بازیگوش !!!! این زن تنها کیست؟!!!

·        آن شب که نازی خندید ، آیدا مرد .

·        باران بغض من از

o تولد این هم زخم است  

§که دیده ای،

§ پس پروردگار من

o   اکنون برخیز و تماشا کن!

·        برای بودن باید عاشق بود! پس سالهاست که بی دلیل هستم ... سالهاست ...

·        خورشید نیمه شب ! از صبح زود تا آخر شب می دوم ... شب درمی یابم که چقدر تنهام ... تنها ... تنها

·        مادیان بسیار! اما قنطورس در انتظار دستان نوازشگر اسبی است .

·        مرا به خاطر بسپار! به خاطر سپردم ات تا بازی سرنوشتت را ببینم ... گفتم ... شاید این بار اشتباه کرده باشم ... ولی ... افسوس !!!

·        شهرزاد هزار و یک شب قصه گفت . هزار و دومین شب کسی عاشقش نشد و مرد .

·        حماقت من اعتمادم به توست .


دلدار :: 84/5/2::  2:15 صبح

-         مگه تو و خانوادت تو این شهر زندگی نمی کنید پس چرا شیشه ماشین ات رو می کشی پایین و آشغالتو وسط خیابون پرت می کنی .بابا! از قدیم الایام به این بی صاحب مونده می گفتن جوی آب! نه زباله دانی! آخه گوسفند چقدر بگن شهر ما خانه ما

-         بازم بخاطر یه مسافر مثل گرگهای گرسنه افتادید به جون هم . تا حالا کدوم یکیتون شب سر گرسنه رو زمین گذاشتید ؟!! یادتون رفته که روزی رسان  خداست؟!!! خدا پارتی بازی و رانت خواری و رشوه گیری تو کارش نیست که روزی تو رو به یکی دیگه بده ! چرا به کرم اش شک می کنید ! چرا به رحمت اش شک می کنید ! آخه چرا فراموش کردید که شماها انسانید! انسان! اشرف مخلوقات ! می فهمید !!!

-         درسته که عقل اش با سن اش مطابقت نداره . ولی ... خوب ! چکار کنه ... عقل هم از اون چیزایی که تو هیچ بقالی پیدا نمی شه ... امتیازدهشش فقط دست یکیه ... اون یکی هم عادل و هم کریم ... نمی دونم چرا به بعضی ها این یکی رو نمی ده ... شاید از بس که خوبند ... شایدم ... بهرحال درسته که عقل نداره و تو برای لحظه ای خندیدن مضحکه اش می کنی ... ولی ... آره ... من مطمئنم ... حتما آن روز خواهد آمد ... بهتر است برای آن روز جوابی قانع کننده داشته باشی ..

-         بعضی اوقات من رو  شگفت زده می کنی اصلا نمی دونم در مقابل رفتارها و حرفات چه عکس العملی نشون بدم . یا خیلی احمقی یا خیلی زرنگ شاید هم بی تجربه ... نمی دونم ... فقط این رو می دونم که حوصله جرو بحث کردن ندارم .

-         چرا این روزها عابرها اینقدر تکراری شدن ؟!!!! این دختر و پسر رو چند متر پایین تر دیده بودم !!!!

-         چقدر تکراری ! حالت بهم نخورد ؟ کافه تکراری – حرفای تکراری-نوشته های تکراری – اون چیزی که تو رو خسته می کنه تکرار احمقانه خودته .

-         می دونی! چراغ قرمز و خط عابر پیاده برای قشنگی چهارراهها نیست .

-         سینما محلی است برای دیدن فیلم ؛ مزه پرونی و جلف بازیهات رو جای دیگه به نمایش بذار

-         جالبه ! تو دنیای مجازی همه آدمها بافرهنگ  با شعور  با تمدن  عاشق  درستکار  صادق  فهمیده  خداشناس  ... هستند . نمی دونم این آدمهای دنیای مجازی تو دنیای واقعی کجا قائم شدن ؟!!!

-         شهر من ...تکدی ... دود ... ترافیک ... آلودگی صوتی ... زنان خیابانی ... دزدی ...  قتل ... مردان هرزه ...  دروغ ... زیر آب زنی ... کتک کاری ... رشوه ... زور ...  گرانی ... ترس ...  بی اعتمادی ... کلاهبرداری ... اختلاس ... ماشین های شیک ... خانه های مجلل ... جوانان بی هویت ... مشغله ... تجملات ... خیانت ... شهر من ... شهر زیباییهاست !!


دلدار :: 84/5/1::  2:47 عصر

 نمی تواند که دوستت نداشته باشد ... آخر دیوانه است ... دیوانه ... باور نمی کنی... آن که دلتنگ تو نمی شود ... چگونه می خواهد خدا را دوست بدارد؟... چگونه؟!... نیستی! ... در حالیکه در لحظه لحظه زندگیم هستی ... هنوز هم خسته می شوم با تو سخن می گویم ... هنوز از دلتنگی هایم با تو می گویم ... من می گریم ... اشک می ریزم ... از دلتنگی! ... صبوری نمی کنم ... چرا؟! ... آن که نام گلها  نمی داند ... نه!... چشم انتظار معجزه نباش ... یادت باشد...کنار پنجره نگاهت دسته گلی بگذار... حتی به اندازه یک سلام ... آنوقت زیبایی ها را خود به دلت هدیه کن ...ولی ... گلوی قلم که صدای خس خس می دهد، یعنی تا « خداحافظ دوست من » هنوز دو فرسنگ از جنس دلتنگی ، راه نرفته باقی ست ... طلوعی خواهمت بخشید . آنچنان که دوباره بازبینیش... برای قایق سپیدت که گم می شود در دریای رویاهایت ، دل تکان می دهم و دست به تنبور می شوم ...برای یادگار سری به ساحل بگردان تا حریر نگاهت پیر تنبور نالانم را کوک کند...دل به راه بسپار و برو...خورشید که به تو شادباش گفت سر به آسمان بردار . مرغان دریایی سلام مرا به تو خواهند رسانید...وقتی که بخندی تمام ساحلها برای من ساحل نور خواهند شد، دل به راه بسپار و برو .... برو... صبح خواهد شد .... و به این کاسه ء آب ... آسمان ... هجرت خواهد کرد...اگر این بار لرزش انگشتانم هجوم قلم را باز مختل کنند ... دیگر آواز نخواهم خواند...
بیا نقشهایمان را عوض کنیم ... حالا من جای تو بازی می کنم و تو جای من ... و هر کس نقش خود را نپذیرد به بهای جانش تمام می شود ... بیا ... من تو می شوم .. و تو من ... اگر این بار لرزش اشکهایم هجوم نگاه را باز مختل کنند...دیگر فریاد نخواهم زد...بال ها، سایه پرواز را گم کرده اند ... هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم ... تنهایی غم انگیزش را در می یابم...در دلم بود که دلدار تو باشم ... ای طالبی که دعوی عشق خدا کنی ... در غیر او نظر به محبت، چرا کنی؟!...ما نیز روزگاری ... لحظه ای سالی قرنی هزاره ئی از این پیش ترک ... هم در این جای ایستاده بودیم ... آه گنجشک کوچک رویاهای من !...گرت هنوز توان گفتنی هست...سراسر مرا فریادی کن ... مسیر هر چقدردور، بالاخره سرانجامی دارد ... هرگز از رفتن باز نه ایست ... شاید مقصد در یک قدمی باشد... آی عشق ... میان شوره زارهای مرگ ... وا می نهم ترا... سرد بود ... دستانش سرد بود...از من مپرس چیزی... سکوت!هیاهوی غریوآلود تست
که زبان در کام نمی چرخانی
... یا ... سکوت سرشار از سخنان ناگفته است ... ازحرکات ناکرده ... برای کسی که برای خودش کسی است ...من آن کس هستم! ... من نیز... هر کسی به هر حال کسی است ... و همیشه کسی خواهد بود... اما هیچکس،آن کس نیست که ما به دنبالش می گردیم ... ظلمت شکافت، زهره را دیدیم،و به ستیغ برآمدیم...آن روزها رفتند ... آن روزهای خوب...آنک منم ... میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده ...بخند!...بخند تا بیاموزم که زیبایی سهم تمامی چشمهایت ...و... عاشق هرگز نباید منتظر پاسخی باشد ... عاشقانه ام را بر کاغذی می نویسم .. و آن را بر باد می سپارم ...تو گل سرخی بودی؟... در دست من چه دیدی که ترا وحشت زده کرد؟!...هر آواز سکون عشق است ... ناگهان ... عشق ... آفتاب وار... نقاب برافکند...الهی!می بینی و می دانی و برآوردن می توانی ...آدمی تنها ... در رویای آسانسورها،قطارها... و سرعت ... ساختمانها و سواحل ... و کنج خلوتی که تو را به کام می کشد ... و تو در تنهایی خود، محو می شوی ... ودیگر فقط تنهایی است ... و تماشاگران هشیارتر از آنند که این حقیقت را درنیابند و می فهمند که نمی توانند یکدیگر را دوست داشته باشند و هرگز دوست نداشته اند ...
دل خوش مدار
... که مرغ هر دریا و هر کویر...اکنون...درمانده و خواب...خواب مرگ می بیند...شب از پی روز...و ...شب همه از پی شب ...و... تو می اندیشی ... زیستن بهانه می خواهد ... بهانه می خواهد ... بهانه ...پل ... پل ... ما محل گذریم ... فصل مهاجرت است ... و ... کسی خبر ندارد که نازی در حال مرگ است ... که نازی تنهاست ... که نازی بی کس است ... نازی امشب نانی برای خوردن ندارد ... گرسنه است ... کسی برای نازی نمی خواند :

 پاهای تو برای من ایندفعه ، من فلج

پاهای من برای تو ، پاشو و یک قدم...

یا نه ! برو بدو ، برو شادی کن و بخند

اینبار من به جای تو معلول می شوم

دیگر نرو به پیش پزشک معالجت

نذری نده ، دخیل نبند و نرو حرم

حرف مرا قبول نداری اگر ، ببین

حتی به جان هردویمان می خورم قسم

که پای تو برای من ایندفعه، من فلج

پاهای من برای تو ، پاشو ...

نازی دلش می خواد  بمیرد ... این طور بهتر است ... حداقل آن موقع پیدا می شوند کسانی که برایش اشک بریزند ... ناراحتی کنند ... گل بگیرند ... حلوا دهند ... غذا دهند حتی برای یک روز ... هستند کسانیکه با تمام مشغله ها و گرفتاریهای زندگی دو ساعت  وقت میذارند تا در مراسم ختم اش شرکت کنند ... برای دیدن کی ؟ نمی داند !... برای خوشحالی کی؟آن را هم نمی داند ! ... ولی ... یادت باشد ... نازی امروز...............

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

7375

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
دلدار
::لینک دوستان::
::اشتراک::