· 14 سالم بود که عاشق شدم .
· 18 ساله بودم که طعم نامردی رو چشیدم ، برعکس تفکرات کودکانه من دوست داشتن کافی نبود .
· اون روز خیلی گریه کردم ، انگار همون روز که 18 ساله بودم برای اولین بار نفرین کردم در حالیکه زندگی همچنان ادامه داشت .
· 30 ساله بودم . زن مقابل من نشسته . احساس می کنم با تمام وجود تلاش می کنه من رو تحت تاثیر قرار بده . پرخاشگر شده قاطی می کنه کسی رو نمی شناسه حتی زن و بچه اش . ولی مدام اسم تو رو صدا می کنه . بیا بدیدنش . بذار آروم بشه . حلالش کن . نذار اینقدر عذاب بکشه . گناه داره . جوان بود و خامی کرد تو بزرگی کن .
· من سالهاست که بخشیدمش فردای اون روزی که نفرین اش کردم .
· 32 سال ام . یعنی همین دیروز . تو خیابون دیدمش . روی ویلچر ... شکسته و ضعیف ... از کنارش رد شدم ... نام مرا زمزمه می کرد ... لحظه ای مکث کردم ... مرا نشناخت ....