نمی تواند که دوستت نداشته باشد ... آخر دیوانه است ... دیوانه ... باور نمی کنی... آن که دلتنگ تو نمی شود ... چگونه می خواهد خدا را دوست بدارد؟... چگونه؟!... نیستی! ... در حالیکه در لحظه لحظه زندگیم هستی ... هنوز هم خسته می شوم با تو سخن می گویم ... هنوز از دلتنگی هایم با تو می گویم ... من می گریم ... اشک می ریزم ... از دلتنگی! ... صبوری نمی کنم ... چرا؟! ... آن که نام گلها نمی داند ... نه!... چشم انتظار معجزه نباش ... یادت باشد...کنار پنجره نگاهت دسته گلی بگذار... حتی به اندازه یک سلام ... آنوقت زیبایی ها را خود به دلت هدیه کن ...ولی ... گلوی قلم که صدای خس خس می دهد، یعنی تا « خداحافظ دوست من » هنوز دو فرسنگ از جنس دلتنگی ، راه نرفته باقی ست ... طلوعی خواهمت بخشید . آنچنان که دوباره بازبینیش... برای قایق سپیدت که گم می شود در دریای رویاهایت ، دل تکان می دهم و دست به تنبور می شوم ...برای یادگار سری به ساحل بگردان تا حریر نگاهت پیر تنبور نالانم را کوک کند...دل به راه بسپار و برو...خورشید که به تو شادباش گفت سر به آسمان بردار . مرغان دریایی سلام مرا به تو خواهند رسانید...وقتی که بخندی تمام ساحلها برای من ساحل نور خواهند شد، دل به راه بسپار و برو .... برو... صبح خواهد شد .... و به این کاسه ء آب ... آسمان ... هجرت خواهد کرد...اگر این بار لرزش انگشتانم هجوم قلم را باز مختل کنند ... دیگر آواز نخواهم خواند...
بیا نقشهایمان را عوض کنیم ... حالا من جای تو بازی می کنم و تو جای من ... و هر کس نقش خود را نپذیرد به بهای جانش تمام می شود ... بیا ... من تو می شوم .. و تو من ... اگر این بار لرزش اشکهایم هجوم نگاه را باز مختل کنند...دیگر فریاد نخواهم زد...بال ها، سایه پرواز را گم کرده اند ... هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم ... تنهایی غم انگیزش را در می یابم...در دلم بود که دلدار تو باشم ... ای طالبی که دعوی عشق خدا کنی ... در غیر او نظر به محبت، چرا کنی؟!...ما نیز روزگاری ... لحظه ای سالی قرنی هزاره ئی از این پیش ترک ... هم در این جای ایستاده بودیم ... آه گنجشک کوچک رویاهای من !...گرت هنوز توان گفتنی هست...سراسر مرا فریادی کن ... مسیر هر چقدردور، بالاخره سرانجامی دارد ... هرگز از رفتن باز نه ایست ... شاید مقصد در یک قدمی باشد... آی عشق ... میان شوره زارهای مرگ ... وا می نهم ترا... سرد بود ... دستانش سرد بود...از من مپرس چیزی... سکوت!هیاهوی غریوآلود تست
که زبان در کام نمی چرخانی... یا ... سکوت سرشار از سخنان ناگفته است ... ازحرکات ناکرده ... برای کسی که برای خودش کسی است ...من آن کس هستم! ... من نیز... هر کسی به هر حال کسی است ... و همیشه کسی خواهد بود... اما هیچکس،آن کس نیست که ما به دنبالش می گردیم ... ظلمت شکافت، زهره را دیدیم،و به ستیغ برآمدیم...آن روزها رفتند ... آن روزهای خوب...آنک منم ... میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده ...بخند!...بخند تا بیاموزم که زیبایی سهم تمامی چشمهایت ...و... عاشق هرگز نباید منتظر پاسخی باشد ... عاشقانه ام را بر کاغذی می نویسم .. و آن را بر باد می سپارم ...تو گل سرخی بودی؟... در دست من چه دیدی که ترا وحشت زده کرد؟!...هر آواز سکون عشق است ... ناگهان ... عشق ... آفتاب وار... نقاب برافکند...الهی!می بینی و می دانی و برآوردن می توانی ...آدمی تنها ... در رویای آسانسورها،قطارها... و سرعت ... ساختمانها و سواحل ... و کنج خلوتی که تو را به کام می کشد ... و تو در تنهایی خود، محو می شوی ... ودیگر فقط تنهایی است ... و تماشاگران هشیارتر از آنند که این حقیقت را درنیابند و می فهمند که نمی توانند یکدیگر را دوست داشته باشند و هرگز دوست نداشته اند ...
دل خوش مدار ... که مرغ هر دریا و هر کویر...اکنون...درمانده و خواب...خواب مرگ می بیند...شب از پی روز...و ...شب همه از پی شب ...و... تو می اندیشی ... زیستن بهانه می خواهد ... بهانه می خواهد ... بهانه ...پل ... پل ... ما محل گذریم ... فصل مهاجرت است ... و ... کسی خبر ندارد که نازی در حال مرگ است ... که نازی تنهاست ... که نازی بی کس است ... نازی امشب نانی برای خوردن ندارد ... گرسنه است ... کسی برای نازی نمی خواند :
پاهای تو برای من ایندفعه ، من فلج
پاهای من برای تو ، پاشو و یک قدم...
یا نه ! برو بدو ، برو شادی کن و بخند
اینبار من به جای تو معلول می شوم
دیگر نرو به پیش پزشک معالجت
نذری نده ، دخیل نبند و نرو حرم
حرف مرا قبول نداری اگر ، ببین
حتی به جان هردویمان می خورم قسم
که پای تو برای من ایندفعه، من فلج
پاهای من برای تو ، پاشو ...
نازی دلش می خواد بمیرد ... این طور بهتر است ... حداقل آن موقع پیدا می شوند کسانی که برایش اشک بریزند ... ناراحتی کنند ... گل بگیرند ... حلوا دهند ... غذا دهند حتی برای یک روز ... هستند کسانیکه با تمام مشغله ها و گرفتاریهای زندگی دو ساعت وقت میذارند تا در مراسم ختم اش شرکت کنند ... برای دیدن کی ؟ نمی داند !... برای خوشحالی کی؟آن را هم نمی داند ! ... ولی ... یادت باشد ... نازی امروز...............